ماجرای یک کابوس...

تگها :
ارسال شده در ۱۱:۳۷ توسط Unknown
شب بود و توی تاریکی و از روی عادت مسیر رو طی می کردم.در بسته بود.دستگیره رو گرفتم و بازش کردم.باز شد...در رو هل دادم.یه کم که باز شد به یک مانع گیر کرد.شاید جسمی اون پشت بود...اما هر چی هل دادم تکون نخورد...در حال هل دادن بودم که صدای هووووووی شنیدم.از ترس داشتم می مردم...
این ماجرای کابوس دیشب بود...تو این لحظه که می رسه آدم خودش رو وسط یک دو راهی می بینه...یه حالته عجیبیه...
راه اول اینه که می تونی بیدار شی و راه دوم اینه که برگردی و با اون ترس رو به رو شی.دقیقا مثل هری پاتر وقتی تو قدح خاطره می رفت و به یک جای وحشتناک می رسید و دامبلدور میومد زیر بقلش رو می گرفت و بر می گشتند به دنیای واقعی...
اما من راه دوم رو انتخاب کردم...!برگشتم و با ترس اون شرایط روبرو شدم.منم رفتم و در و محکم تر باز کردم و داد می زدم و می گفتم وایسا ببینم و توی تاریکی دنبال چیزی،آدمی و ... می گشتم که اومده بود تو خونمون! ومن هیچ ذهنیتی ازش نداشتم...و بعد بیدار شدم.


این خیلی احساس بهتریه که مشکل رو حل کنید و بعد بیدار شید تا اینکه از ترس بیدار شید  و بعد تازه بخواین بهش فکر کنید یا از ترس بخواین دیگه نخوابید و به چیزهای خوب فکر کنید تا خواب بد نبینید.
تازه لذتی که آدم توی ترس ،توی هیجان داره یک لذت فوق العاده است.می تونید آدرنالینی که توی تک تک سلولهای بدنتون رسوخ کرده رو احساس کنید و ازش لذت ببرید...
و این بود ماجرای یک شب دلپذیر....

هیچ بازخوردی "ماجرای یک کابوس..."

ارسال یک نظر