اَه این چه کوفتی بود...
یکی از خاطرات شیرین بچگیم اینه که یه شب از خواب پا شدم با چشم بسته تو تاریکی رفتم درِ یخچال رو باز کردم شیشه آبلیمو رو به جای شیشه آب برداشتم سر کشیدم...
کف آشپزخونه افتاده بودم تف می کردم...بابام از تو اتاق داد زد یکم آب بخور طعمش بره!
کف آشپزخونه افتاده بودم تف می کردم...بابام از تو اتاق داد زد یکم آب بخور طعمش بره!
2 بازخورد به "اَه این چه کوفتی بود..."
احسان جون من و بقیه به وجود تو افتخار میکنیم ، حتی به خنگ بازیای بچگیت :دی
اصلا همین "خنگ بازی" ـهای منه که شما رو زنده نگه داشته ;-)
ارسال یک نظر